سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همت کیست؟؟؟ - نهانخانه دل و دلبر
سفارش تبلیغ

نهانخانه دل و دلبر

بسم رب شهدا



پای صحبت همسر شهید همت

حتما باید بروی؛همین الان!

ته قلبم فکر نمی کردم حاجی شهید شود. چرا دروغ
بگویم؟فکر می کردم دعاهای من سد راه او می شود. گاهی که از راه می‌رسید
–دست خودم نبود-می‌نشستم و نیم ساعت بی‌وقفه گریه می‌کردم . حاجی
می‌گفت«ناراحتی من میروم جبهه »می گفتم «نه،!اگر دلم تنگ می‌شود به خاطر
این بود،دلم برایت تنگ نمی شد. همین خوبی‌های توست که مرا بی‌قرار می‌کند.

ظاهرا همه بسیجی ها هم همین احساس را نسبت به حاجی
داشتند . خودش چیزی نمی‌گفت اما دفترچه یادداشتی بود که من میدیدم همیشه
زیر بغل حاجی است و هر جا می‌رود آن را با خودش می‌برد. یک روز غروت که
حاجی آمده بود به من و مهدی سر بزند-هنوز اندیمشک بودیم-خیلی اصرار کردم
بماند و حاجی قبول نمی‌کرد. در همان حین از نگهبانی مجتمع آمدندگفتند حاجی
تلفن فوری دارد. ایشان لباس پوشید،رفت و دفترچه را جاگذاشت. تابرگردد،من بی
کار بودم ،دفترچه را باز کردم چند نامه داخلش بودکه بچه های لشکر برای او
نوشته بودند. یکی‌شان نوشته بود«من سر پل صراط جلو تو را می‌گیرم. سه ماه
است توی سنگرم نشسته‌ام به عشق رویت روی تو...»نامه‌های دیگر هم شبیه این .
وقتی حاجی برگشت گفتم«تو همین الان باید بروی!»گفت«نه. رفتم اتفاقا تلفن
از طرف بچه های خودمان بود،بهشان گفتم امشب نمی‌آیم.»گفتم «نه،حتماباید
بروی ،همین الان!»حاجی شروع کرد مسخره کردن من که «ما بالاخره نفهمیدیم
بمانیم یا برویم؟ چه کنم؟‌تو چه می‌خواهی؟گفتم«راستش من این نامه ها را
خواندم. »

حاجی ناراحت شد،گفت«اینها اسراری است بین من و بچه
ها،نمی خواستم اینها را بفهمی.»بعد سر تکان داد،گفت«تو فکر نکن من این قدر
آدم بالیاقتی هستم .این بزرگی خود بچه‌هاست. من یک گناهی به درگاه خدا
کرده‌ام که باید با محبت این‌ها عذاب پس بدهم.»گریه‌اش گرفت،گفت«وگرنه ؛من
کی‌ام که این ها برایم نامه بنویسند؟»خیلی رقت قلب داشت و من فکر میکنم این
از ایمان زیاد او بود.

حاجی برای رفتنش دعا می‌کرد ، من برای ماندنش. قبل
از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی
پیداکرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عبادیان –که بعدهاشهید شد. حاجی
که آمدند دنبالم ،من در راه برایش شرح و تفصیل دادم که خانه این طور شده
،بنایی کرده‌اند و الان نمی‌شود آنجا ماندو اما حاجی وقتی کلید انداخت و در
را بازکرد جا خورد،گفت»خانه چرا به این حال و روز افتاده؟»

انگارهیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود. خانم
حاج عباس کریمی خیلی اصرار کرد آن شب برویم منزل آنها. حاجی قبول
نکرد،گفت«دوست دارم خانه خودمان باشیم.»رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق
رازد و تو صورتش نگاه‌کردم،دیدم پیر شده . حاجی باآن که بیست و هشت سال
داشت همه فکر می‌کردند جوان بیست و دو ساله‌است، حتی کمتر،اماآن شب من
اولین بار دیدم گوشه چشم‌هایش چروک افتاده،روی پیشانی‌اش هم. همان جا زدم
زیر گریه گفتم «چه به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده‌ای؟» حاجی خندید،گفت«فعلا
این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده‌ام خانه. اگر فلانی
بفهمد،کله‌ام را می‌کند!»و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت«بیا
بنشین این جا،با تو حرف دارم.»نشستم. گفت«تو می‌دانی من الان چی دیدم؟»گفتم
«نه!»گفت«من جدایی مان را دیدم. »به شوخی گفتم «تو داری مثل بچه ها حرف می
زنی!»گفت«نه،تاریخ را ببین. خداهیچ وقت نخواسته عشاق ،آنهایی که خیلی به
هم دل بسته‌اند،با هم بمانند»من دل نمی‌دادم به حرف‌های او ،و جدی
نمی‌گرفتم ،گفتم «حالا ما لیلی و مجنونیم؟»حاجی عصبانی شد،گفت«من هر وقت
آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن!من امشب می‌خواهم با تو حرف بزنم . در این
مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بودی یا خانه پدری من،نمی‌خواهم بعد از
من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می‌گویم خانه شهرضا را آماده
کند،موکت کند که تو و بچه‌ها بعداز من پا روی زمین یخ  نگذارید،راحت
باشید»بعد من ناراحت شدم ،گفتم «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم
برویم لبنان،حالا...»حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می
زند،گفت«نه ،این طورها که نیست ،من دارم محکم کاری می‌کنم،همین.»

فرداصبح،راننده بادو ساعت تاخیرآمد دنبالش
،گفت«ماشین خراب است باید ببرم تعمیر.»حاجی خیلی عصبانی شد ،داد زد«برادر
من ،مگر تو نمی دانی آن بچه های زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند. من
نباید اینها راچشم به راه می‌گذاشتم.»از این طرف ،من خوشحال بودم که راننده
تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می‌ماند.با هم برگشتیم
خانه. اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می‌کند. همیشه می
گفت«تنها چیزی که مانع شهادت من می‌شود وابستگی‌ام به شماهاست. روزی که
مساله شما را برای خودم حل کنم مطمئن باش آن وقت،وقت رفتن من است.»

 


نوشته شده در سه شنبه 89/6/23ساعت 11:58 صبح توسط علی . فاطمه نظرات ( ) |


Design By : Pichak