کارمان که تمام شد، ظهر شده بود. غذایمان کنسروهای لوبیای مربوط به سال 1970 ارتش بود.خیلی بد مزه و بدبو بود. مجتبی امینی گفت: من که این رو نمیخورم. گفتم:شوخی نکن چاره ای نیست باید همین رو بخوری. گفت: نه بامن بیاین من می رم غذای عراقی ها را میآرم. کنار ریل راهآهن خرمشهر، جایی که ریل پیچ مجتبی تفنگش را روبه جلو گرفت، به حالت راوی: سرتیپ پاسدار حاج حسین دقیقی منبع: روزنامه همشهری
امینی و خدامراد امینی.قایق سوراخی داشتیم. وقتی به آب می انداختیم، یکی
باید مدام آن را باد میکرد و گرنه غرق میشد. شب آن را به آب انداختیم و
سوار شدیم. آن سوی رودخانه باد آن را خالی کرده آن را زیر گل و لای کنار
رودخانه پنهان کردیم.
کارمان این بود که در جاهایی که رفت و آمد
عراقی ها بیشتر بود مین بگذاریم یا زیر
شعارهایی که روی دیوار مینوشتند
در جواب شعاری بنویسیم. اگر موتور یا خودرویی میدیدیم از آن برای کاشت تله
های انفجاری استفاده میکردیم.
داشت، خانهای بود که سروصدای بیش از صدتا عراقی از این خانه میآمد، با
صدای بلند عربی صحبت میکردند. پشت ریل که مسلط بود به در خانه، سنگر
گرفتیم.
تهاجمی و مستقیم رفت داخل خانه. گفتیم الان سروصدای عراقی ها بلند میشود
وبیرون میریزند. چند تا مین جلوی در خانه کار گذاشتیم. وقتی عراقی ها پشت
سرش بیرون میامدند، تعدادی از آنها میرفتند روی مین، بقیه هم دقایقی
میترسیدند بیایند بیرون و ما فرصت فرار پیدا میکردیم. یکدفعه دیدم مجتبی
تفنگش را انداخت روی دوشش، قابلمه غذا را برداشته و از خانه بیرون آمد.
دویدم جلو، دستش را گرفتم که روی مین نرود. قابلمه غذا را برداشتیم و رفتیم
آن طرفتر نشستیم. یک آبگوشت سیر داخل خرمشهر خوردیم.
Design By : Pichak |