دیده ای معمولا توی کوچه یا بازار،طفلی که یک دنده و اشک ریزان وآژیرکشان،دو خدایا! این تو و این طفلِ یک دنده و یاغی تو که مدتیست میان هیاهوی کوچه و مگر نه اینکه ... لا تردنی لجهلی،ولا تمنعنی لقله صبری،اعطنی لفقری،ورحمنی لضعفی وبرحمتک تعلقی ...
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر...
دستی دستِ مادرش را می کشد و خودش را می اندازد روی زمین و بینِ هق هق هایش چیزی
را که می خواهد فریاد می زند؟!مادر هم اگر عاصی شود از دست طفل محکم دستش را می
فشرد و اور ا به زور به جلو می راند و اگر صبرش لبریز شود یکی می زند در گوش بچه..! این
صحنه را دیده ای؟!همین صحنه که مادر می زند در گوش بچه!بچه که انگار همه ی خواسته
هایش را فراموش کرده لحظه ای بهت می زندبه مادرش و ناگهان باقدرت هرچه تمام تر گریه
از سر می گیرد و خودش را می اندازد تو ی بغل مادرش! از آن لحظه تا ساعاتی دیگر به
هیچ چیز جز یک نوازشِ دیگر از سوی مادر فکر نمی کند...دیده ای معمولا توی همین کوچه و بازار،کودکی را که تازه پا گرفته و راه رفتن و
دویدن آموخته،و میخواهد تمام مسیر را بدود، مادرش نگران دنبالش می دود و داد می
زند که آهسته تر،جلوی پایت را ببین،صبر کن شلوارت را بکشم بالا،می خوری زمین ...و کودک بی توجه به دنیای اطراف، سرکشانه، آنقدر می دود تا پایش چپ می کند با
نوک زانو می خورد زمین،لحظه ای بهت می زند به زمین تا سلول های عصبی، درد را به
مغزش برسانند! وآنوقت ناگهان می زند زیر گریه .. من بارها این حادثه را تجربه
کرده ام،کودک در این لحظه به هیچ چیز جز آغوش
مادر نمی اندیشد..حتی به سوزشِ خراشِ خاک گرفته ی کفِ دستش...دیده ای معمولا توی کوچه یا بازار،اغلب توی بازار،بچه ای را که نگران و سردرگم
بین همه ی آدم ها می لولد و همه ی چادر ها را کنار می زند و باآن لوچه ی آویزانِ
آماده ی گریستنش زیرلب هی می گوید: مامان..مامان..بعد از مدتی سرجایش خشکش می زند
و بند گریه را رها می کند و پهنه ی صورتش
خیس اشک و آب دماغش آویزان و دهانش به حدِ امکان باز و نگاهش به گوشه ای خیره و
فقط فریاد می کشد...هیچ دست ِ ترحم و نگاه مهربان و بوسه ی محبت آمیزی بی قراری و ترس دلِ این
کودکِ گمشده را تسلی نمی دهد،وخدا می داند که در دلِ مادرش چه می گذرد...من این صحنه را دیده ام،همان صحنه ای که طفل را به مادرش می رسانند،لحظه ی
عجیبی ست...بچه در آغوش مادر رها شده و بلندترازقبل ضجه می زندو مادر محکم تر از همیشه
بچه را دربغل می فشرد و روی سرش دست می کشد و اشک می ریزد..
بازار خودش را گم کرده..
تو از مادر مهربان تری..
Design By : Pichak |